حتی محو ترین چیزی  به یاد ندارم از نوشتهء قبلت ... اما دلم گرفت وقتی خواندم ... اینکه تو چه فکر میکنی؟ اینکه نمی شناسی مرا ... دلم را شکستی ... بعد از این همه ماه !

 

خسته ام ...

بعد از اون حرفای تحقیر آمیزت ، دیدم به تو و زندگی مشترکمون عوض شد ... گربه صفت ! منظورم حافظه کوتاه مدت تو ه ... همه چیز رو زیر پا له کردی

دلسرد شدی و دیگه اون آتش عشقی که داشتی رو نمیبینم . شایدم مشکل از منه ولی به هرحال نمیبینمش !

خیلی جدی میگی ازدواج ما درست نبوده ! شاید ازدواجت با یه تهرونی پول دار درست باشه !! اگر یک باردیگه این حرفو تکرار کردی بد میبینی فهمیدی ؟! از هیچی هم نمیترسم ...

من دیگه نمیتونم . هر کاری کردم جواب نداده . دیگه دست خودته . اگه تونستی عشق گذشتمونو بر گردونی که خوب ! اگه نتونستی ، بهتره همون تصمیم و فکری که تو مغز پوچته ، اجرا کنی ! من آمادگیشو دارم ...

سردم کردی

شب بیست و هشتم .

حالت خوب نبود ... من هم حالم خوب نبود ،شیرهء جانم کشیده شد انگار آن شب ها ... ناله های تو وبی خوابی هایت ... رنجت ... بی قرارشدنت ، خستگی ام ... گاهی عصبانی شدن هایم ... معذرت ... شاید بخواهم ... میدانی که ...معمولا احساساتی نمی شوم!

حالا که بهتری،اوضاع فرق کرده « توفیق اجباری » ، خانه ای ،هوا گرم است ... بسیار گرم و من دانشگاه یا نمی روم یا وقتی می روم گرمازده و از حال رفته ،خیلی زود به خانه برمی گردم ، باهمیم بعد از مدت ها که وقت نداشتیم به روی هم نگاه کنیم ، من از درون شکفته ام انگار... آخر برای اولین بار تو کتابی می خوانی و من انگارجایزهء نوبل گرفته باشم که تو چیزی به جز این روزنامه های مذخرف این روزگار رامی خوانی ، خوبیم... نه؟

دیکشنری آنلاین رو به رویم و ترجمه می کنم فصل اول پروژهء بررسی سیستم های قدرتم را... نمیدانم چرا ولی دیگر از رشته ام بیزار نیستم ... نه بد نگاه نکن... بی تفاوت نشده ام...دو صفحهء دیگر این فصل تمام می شود

نوشتم که یادم بماند چقدر برای پیدا کردن مترجمی که قیمتش به پنج نمره بیارزد دویدیم و آخر ماند روی دستِ من ِ بی زبان !

دیگر آبلهء هیچ جانوری را نگیر ... زشت می شوی!

شب بیست و هفتم

خیلی گذشته نه؟ دلم گرفته ... وبلاگم .... حیف شد...

بلاگ اسکی جدید ... از هشتاد و دو نوشتم و فرار کردم چهار سال گذشته من هنوز پی جایی می گردم که درآن خودم باشم ...

گاهی چه ساده غرورم را له می کنی و من بیزارم از لحظه ای که مجبور باشم به چیزی ، دوست ها می دانند « من به حرف کسی گوش نمیکنم » آنوقت هایی که دشمن می شوی فراموش میکنی اخلاقم را ...

دور نشو ... میدانی که من کمتر نزدیک می مانم...

سال نو

این یکی عنوانش شب و روز ندارد ...نیمه شب است و این انگار تنها ترین سال تحویل دنیاست ، تو که مسموم شدی و خوابی و من که سرم را با اینترنت بازی گرم می کنم ...خانه ساکت وتاریک ... نه! من این عید را دوست ندارم...دوست نداشتنم با اینجا ماندن و بی حوصلگی سر خرید سال نو ونخریدن هیچ لباس نویی ، میوه ای و... شروع شد...سفرهء هفت سین امسالم را هم دوست ندارم

دلم می خواد تو این پست خودم باشم ،پر از محاوره ، پر از غلط املایی ... امسال من وتو عید با همیم ... چند ثانیه تا یک گریهء بزرگ فاصله دارم ... دوسِت دارم ...میدونی نه؟ ...اینجا رو دوست ندارم ... اینم میدونی

من و وِب کَم و پدر و مادر ... اوضاع خیلی هم بد نیست ،من دختر لوس بابا و تو پسر بداخلاق و بی حوصلهء منی امشب

این پست کمی بیقافیه ست می دونم... کاش می شد این بغضی که تو صدا و نگاهم گیر کرده رو امشب بنویسم، ترس ، امید ، شک ،باور همه چیز در منِ امشب هست

خدایا این سال رو به خیر بگذرون ، دوسِت دارم