روز شانزدهم

می دانی ع. عزیزم ... تو پاک تری و عاشق تر ... ولی نمی دانم چرا من اینجا هستم ... می دانی تازگی ها چه عذابی می کشم ... میدانی مدام اشک می ریزم ... کاش! ... اَه  حتی نمی دانم چه آرزویی داشته باشم ... کاش مهربان نبودی ! کاش جایی برای  فرار من می گذاشتی ... آخ ! نمی دانی دلم چطور برای شاد بودن تنگ می شود ... ازین شهر بیزار شده ام .. تو چه فرق می کنی ... نگاه هایت ...

دوستت دارم حتی وقتی درس نمی خوانی ...

چشم هایت را باز کن گلم ، عذابی بیش ازین را مستحق نیستم ... می ترسم

اگر ب.ح هم بمیرد چیزی از خانواده نمی ماند ... همه افسرده و سنگین شده اند ... احساس هایمان می میرد انگار ... و دیوار نازک احترام هایمان می ریزد ... نگران چیز هایی هستم که دیده ... کاش تهران بودم

ن. می نویسد :«وقتی از چیز های مهم زندگیت حرفی نمیزنی ... چه انتظاری از من ؟ ... فکر میکنم روز مره های من حتما برایت کسل کننده خواهد بود ... »  ن ... نمی داند خیلی چیز ها را نمی توان گفت ... ن چیزی ازین نوع زندگی نمی داند ...  چرا ن عزیزم ... تو بی انصافی می کنی ... من سعی می کنم همین رابطهء خراب را نگه دارم ولی تو رها می کنی همه چیز را به حال خودش ... کاش می نوشتی ... با مداد هم که شده!!

هوم ... آمده بودم از خوب ها ! بنویسم بلکه شادی ای ــ هر چند مصنوعی ــ به دل بنشانم ... نمی گذارد این ذهن خراب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد