-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 آبانماه سال 1386 03:20
حتی محو ترین چیزی به یاد ندارم از نوشتهء قبلت ... اما دلم گرفت وقتی خواندم ... اینکه تو چه فکر میکنی؟ اینکه نمی شناسی مرا ... دلم را شکستی ... بعد از این همه ماه !
-
خسته ام ...
شنبه 6 مردادماه سال 1386 16:33
بعد از اون حرفای تحقیر آمیزت ، دیدم به تو و زندگی مشترکمون عوض شد ... گربه صفت ! منظورم حافظه کوتاه مدت تو ه ... همه چیز رو زیر پا له کردی دلسرد شدی و دیگه اون آتش عشقی که داشتی رو نمیبینم . شایدم مشکل از منه ولی به هرحال نمیبینمش ! خیلی جدی میگی ازدواج ما درست نبوده ! شاید ازدواجت با یه تهرونی پول دار درست باشه !!...
-
شب بیست و هشتم .
سهشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1386 21:52
حالت خوب نبود ... من هم حالم خوب نبود ،شیرهء جانم کشیده شد انگار آن شب ها ... ناله های تو وبی خوابی هایت ... رنجت ... بی قرارشدنت ، خستگی ام ... گاهی عصبانی شدن هایم ... معذرت ... شاید بخواهم ... میدانی که ...معمولا احساساتی نمی شوم! حالا که بهتری،اوضاع فرق کرده « توفیق اجباری » ، خانه ای ،هوا گرم است ... بسیار گرم و...
-
شب بیست و هفتم
شنبه 1 اردیبهشتماه سال 1386 19:48
خیلی گذشته نه؟ دلم گرفته ... وبلاگم .... حیف شد... بلاگ اسکی جدید ... از هشتاد و دو نوشتم و فرار کردم چهار سال گذشته من هنوز پی جایی می گردم که درآن خودم باشم ... گاهی چه ساده غرورم را له می کنی و من بیزارم از لحظه ای که مجبور باشم به چیزی ، دوست ها می دانند « من به حرف کسی گوش نمیکنم » آنوقت هایی که دشمن می شوی...
-
سال نو
چهارشنبه 1 فروردینماه سال 1386 01:01
این یکی عنوانش شب و روز ندارد ...نیمه شب است و این انگار تنها ترین سال تحویل دنیاست ، تو که مسموم شدی و خوابی و من که سرم را با اینترنت بازی گرم می کنم ...خانه ساکت وتاریک ... نه! من این عید را دوست ندارم...دوست نداشتنم با اینجا ماندن و بی حوصلگی سر خرید سال نو ونخریدن هیچ لباس نویی ، میوه ای و... شروع شد...سفرهء هفت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 اسفندماه سال 1385 15:06
شوک وحشتناکی بود ، نبود؟ وای چه شب بدی بود! آخ که اگر آن شب آغوش تو و صدای قلبت با من نبود ... ما که نه می بخشیم نه فراموش می کنیم خدا را نمیدانم... بیش از طلاها و نوت بوک ... دلتنگ آرامش و امنیتی هستم که آن از خدا بی خبر از چهاردیواری کوچک ما ربود ...
-
بیست و چهارم
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1385 14:20
آخر سال است ... می دانی که دوست ندارم اینجا باشم ...بلیط را دیر نگرفتی ؟ حالم گرفته کمی ... دلیلش رو نمی دونم ... نپرس!
-
روز بیست و سوم
شنبه 12 اسفندماه سال 1385 12:37
حالم خوب و بدست ! تو را دارم خوبم ... تورا که ندارم خرابم ... کاش یک جیب به اندازهء من داشتی...
-
روز و شب بیست و دوم
جمعه 4 اسفندماه سال 1385 15:00
دلم برای وبلاگ نازم تنگ میشود... خسته بودم از چشمان هیز و خسته تر از سانسور ... کمتر از چند ثانیه تصمیم برای تمام شدنش جدی شد و نیم ساعت طول کشید تا تمام نوشته هایم را پاک کردم ... دق کردم! مثل این بود که تمام دفتر هایت را ریز ریز کنی ... آخ ... دلم برای رنگ طلایی اش تنگ می ماند ... ولی خلاص شدم از سانسور ... دومینم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 09:40
دوستت دارم بیشتر از همیشه ... والنتاین مبارک عسلم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1385 07:35
درک میکنم شرایط روحی و فکری این روزهای تو رو . کمی صبر کن ...
-
روز نوزدهم
پنجشنبه 28 دیماه سال 1385 11:57
چقدر نچسب است این روزها معماری کامپیوتر ، لوس شده ام هربار که بیرون میروی بغض می کنم !
-
شب یا روزش را نمی دانم
سهشنبه 26 دیماه سال 1385 22:51
این روز ها عجیب دوستت دارم نگاه هایت را گاهی نمی شناسم و وای که لحظه ایست تازه و غریب بدونت ... تو تغییر می کنی ، بزرگ می شوی و من چون مادری به داشتنت وشاید تربیتت می بالم ... بوسه ای شاید تقدیمت کنم به وقت ... تنهاییم را پر کرده ای ولی من عجیب هوای کودکی دارم ، کاش دوستان را در پارچه ای می پیچیدم و روی دوشم همه جا می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 آذرماه سال 1385 13:36
رویایی که شیرینیش هنوز پا بر جاست ، منو تو زیر یک سقف ... توی این چهار دیواری ما هر گهی که می خواهیم می خوریم و ککمان از رنجش همسایه های احمق نمی گزد ... با این حال مـــــــــــــــدام دلم برای گذشته تنگ می شود!
-
روز شانزدهم
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1385 10:58
می دانی ع. عزیزم ... تو پاک تری و عاشق تر ... ولی نمی دانم چرا من اینجا هستم ... می دانی تازگی ها چه عذابی می کشم ... میدانی مدام اشک می ریزم ... کاش! ... اَه حتی نمی دانم چه آرزویی داشته باشم ... کاش مهربان نبودی ! کاش جایی برای فرار من می گذاشتی ... آخ ! نمی دانی دلم چطور برای شاد بودن تنگ می شود ... ازین شهر بیزار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 مهرماه سال 1385 10:33
اصلاً حوصله تکرار حرفای تکراری ندارم ... خسته شدم خسته ی خسته ... میخوام تنها باشم ...
-
شب چهار دهم .
شنبه 8 مهرماه سال 1385 16:50
هیچ دلم نمی خواهد خدا باشم
-
شب سیزدهم
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 16:16
و عشق ...
-
خانه ام
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 16:43
گرچه چند روز بیشتر نبود ولی عجیب دلم برایت تنگ می شد ، چهار دیواریهء کوچکمان را با این شکوفه های سفید و صورتی قشنگ تر کردی ... تو چه صادقانه دوستم داری ... اینجا بودن را نمی خواهم ... تنها دلیل ماندنم تویی و این نگاه هایت
-
خصوصی !
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1385 15:01
نمیدانم اینها تقصیر توست یا من ولی من از این وضع عذاب می کشم ، گرچه حال و روزِ جدیدی نیست ...هر بار که می بینمت بیشتر در باید ها و نباید ها گم شده ای، هنوز به عالم و آدم مدیون مانده ای ، انگار جز من کسی تو را منحرف نمی کرد و من که نمی دانم تو از من چه می بینی .... تغییر کرده ایم و من دیگر نمی دانم روزهایت چه طور می...
-
شب یازدهم
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1385 14:18
از تو گله ای نیست این تنهایی همه چیز را به گردن من آویزان می کند ... شاید اینجا را ازین محرمانه بودن در بیاورم ... خسته ام .
-
شب دهم .
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 01:20
بویت را ستایش می کنم ، و آرزو ...
-
شب نهم!
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1385 18:24
میپاشم ... فرو میریزم .. دوباره دانه دانه جمع می کنی روی هم می چینی و می شوم همان لبخند همیشگی گه گاهی ازآن بیزار می شوم ... لبخند هایم ... تو ... عشقمان ... گاهی چه پست می شوم ... شاید تمام اینها توجیهی باشد براین عشق ... دلم را می شکافد این فاصله ها ... و همیشه با چسپ هایت آماده ای نگاهت را ــ که دوست داشتنم را آرام...
-
شب هشتم!
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 09:16
گرچه الآن خوبم ولی هنوز یه جورایی فکر می کنم کارمون اشتباه بوده ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 00:12
میخوام انقدر با اینترنت کار کنم تا بمیرم !!
-
شب ششم!
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1385 18:16
حالو حوصلهء خواندن وبلاگ های عاشقانه و چرندیات بچه های دبستانی را ندارم! این را هم با خیال راحت می نویسم بلکه معدود خوانندگان اینجا دمشان را روی کولشان بگذراند تا شما بیچاره هایی که چهارستون بدنتان با واو واو نوشته های من می لرزد نفسی بکشید ! گور بابای همهء شترمرغ ها و کبک های این شهر! این نوشته ها مال این وبلاگ نبود!
-
عنوانی ندارد!
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 19:27
اشتباه می کنی عزیزکم ...روزهایمان را تباه می کنی ... حرف زیاد داشتم .. بماند برای بعد!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 08:15
کاش به اندازه یک صدم مامانت ، صبور بودی ... من از صفر شروع کردم . بذار قسطام تمام شه ، بزار همین فوق دیپلمم هم تمام شه ، زندگیمونو میسازم . الان دستم بسته اس بسته ی بسته . اذیتم نکن صبر کن تحمل کن ... به هیچ چیز کار نداشته باش . از من مهندسی نخواه ، هر چی پیش اومد ، اومد ... خودتو خسته نکن . با همینی که هستم سر کن ......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1385 16:34
آخ نمی دانید چه لذتی می برم از پنهان کردن اینجا ... انگار با قاشق چشم هایتان را بیرون می کشم ....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1385 17:16
مرا به یاد روزی انداختید که برای اولین بار به پدر گفتم می خواهم بروم ... در خانه همه چیز داشتم و به اینجا فقط یک امید ... حالا روزگار خوبی دارم حیف که همیشه دلتنگ تمام لحظه های خانه می مانم! پدر می دانست بچه ها برای رفتن اند و من می دانستم که آن روز صبح پدر مرد بود که اشک نمی ریخت و من همیشه در کمین فرصتی هستم که غم...