مرا به یاد روزی انداختید که برای اولین بار به پدر گفتم می خواهم بروم ... در خانه همه چیز داشتم و به اینجا فقط یک امید ...  حالا روزگار خوبی دارم حیف که همیشه دلتنگ تمام لحظه های خانه می مانم! پدر می دانست بچه ها برای رفتن اند و من می دانستم که آن روز صبح پدر مرد بود که اشک نمی ریخت و من همیشه در کمین فرصتی هستم که غم را از چهره او و اندوه را از لحظه هایم جدا کنم ... و می دانم روزی این شهر را رها می کنم و هرچه دارم به آغوش او می برم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد