شب نهم!

میپاشم ... فرو میریزم .. دوباره دانه دانه جمع می کنی روی هم می چینی و می شوم همان لبخند همیشگی گه گاهی ازآن بیزار می شوم ... لبخند هایم ... تو ... عشقمان ... گاهی چه پست می شوم ...

شاید تمام اینها توجیهی باشد براین عشق ...

دلم را می شکافد این فاصله ها ... و همیشه با چسپ هایت آماده ای

نگاهت را ــ که دوست داشتنم را آرام زمزمه می کند ــ دوست دارم ...

شب هشتم!

گرچه الآن خوبم ولی هنوز یه جورایی فکر می کنم کارمون اشتباه بوده ...

میخوام انقدر با اینترنت کار کنم تا بمیرم !!

شب ششم!

حالو حوصلهء خواندن وبلاگ های عاشقانه و چرندیات بچه های دبستانی را ندارم! این را هم با خیال راحت می نویسم بلکه معدود خوانندگان اینجا دمشان را روی کولشان بگذراند تا شما بیچاره هایی که چهارستون بدنتان با واو واو نوشته های من می لرزد نفسی بکشید !

گور بابای همهء شترمرغ ها و کبک های این شهر!

این نوشته ها مال این وبلاگ نبود!

عنوانی ندارد!

اشتباه می کنی عزیزکم ...روزهایمان را تباه می کنی ...

حرف زیاد داشتم .. بماند برای بعد!