دلم برای وبلاگ نازم تنگ میشود... خسته بودم از چشمان هیز و خسته تر از سانسور ... کمتر از چند ثانیه تصمیم برای تمام شدنش جدی شد و نیم ساعت طول کشید تا تمام نوشته هایم را پاک کردم ... دق کردم! مثل این بود که تمام دفتر هایت را ریز ریز کنی ...
آخ ... دلم برای رنگ طلایی اش تنگ می ماند ...
ولی خلاص شدم از سانسور ... دومینم را فردا ثبت می کنم ... و نمی دانم کِی می توانم آن را به عنوان وبلاگم بپذیرم