شب یا روزش را نمی دانم

این روز ها عجیب دوستت دارم

نگاه هایت را گاهی نمی شناسم و وای که لحظه ایست تازه و غریب بدونت ... تو تغییر می کنی ، بزرگ می شوی و من چون مادری به داشتنت وشاید تربیتت می بالم ...

بوسه ای شاید تقدیمت کنم به وقت ...

تنهاییم را پر کرده ای ولی من عجیب هوای کودکی دارم ، کاش دوستان را در پارچه ای می پیچیدم و روی دوشم همه جا می بردم و کاش اینقدر هر روز به پدر شبیه تر نمی شدم ...

پی دستور زبان نوشته های من نگرد که من از همان روزی که تو را انتخاب کردم واژگانم گم شد....

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:06 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
نوشته ات خیلی زیبا بود...واقعا از خوندنش لذت بردم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد