شب بیست و هشتم .

حالت خوب نبود ... من هم حالم خوب نبود ،شیرهء جانم کشیده شد انگار آن شب ها ... ناله های تو وبی خوابی هایت ... رنجت ... بی قرارشدنت ، خستگی ام ... گاهی عصبانی شدن هایم ... معذرت ... شاید بخواهم ... میدانی که ...معمولا احساساتی نمی شوم!

حالا که بهتری،اوضاع فرق کرده « توفیق اجباری » ، خانه ای ،هوا گرم است ... بسیار گرم و من دانشگاه یا نمی روم یا وقتی می روم گرمازده و از حال رفته ،خیلی زود به خانه برمی گردم ، باهمیم بعد از مدت ها که وقت نداشتیم به روی هم نگاه کنیم ، من از درون شکفته ام انگار... آخر برای اولین بار تو کتابی می خوانی و من انگارجایزهء نوبل گرفته باشم که تو چیزی به جز این روزنامه های مذخرف این روزگار رامی خوانی ، خوبیم... نه؟

دیکشنری آنلاین رو به رویم و ترجمه می کنم فصل اول پروژهء بررسی سیستم های قدرتم را... نمیدانم چرا ولی دیگر از رشته ام بیزار نیستم ... نه بد نگاه نکن... بی تفاوت نشده ام...دو صفحهء دیگر این فصل تمام می شود

نوشتم که یادم بماند چقدر برای پیدا کردن مترجمی که قیمتش به پنج نمره بیارزد دویدیم و آخر ماند روی دستِ من ِ بی زبان !

دیگر آبلهء هیچ جانوری را نگیر ... زشت می شوی!

شب بیست و هفتم

خیلی گذشته نه؟ دلم گرفته ... وبلاگم .... حیف شد...

بلاگ اسکی جدید ... از هشتاد و دو نوشتم و فرار کردم چهار سال گذشته من هنوز پی جایی می گردم که درآن خودم باشم ...

گاهی چه ساده غرورم را له می کنی و من بیزارم از لحظه ای که مجبور باشم به چیزی ، دوست ها می دانند « من به حرف کسی گوش نمیکنم » آنوقت هایی که دشمن می شوی فراموش میکنی اخلاقم را ...

دور نشو ... میدانی که من کمتر نزدیک می مانم...