شوک وحشتناکی بود ، نبود؟
وای چه شب بدی بود!
آخ که اگر آن شب آغوش تو و صدای قلبت با من نبود ...
ما که نه می بخشیم نه فراموش می کنیم خدا را نمیدانم...
بیش از طلاها و نوت بوک ... دلتنگ آرامش و امنیتی هستم که آن از خدا بی خبر از چهاردیواری کوچک ما ربود ...
آخر سال است ... می دانی که دوست ندارم اینجا باشم ...بلیط را دیر نگرفتی ؟
حالم گرفته کمی ... دلیلش رو نمی دونم ... نپرس!
دلم برای وبلاگ نازم تنگ میشود... خسته بودم از چشمان هیز و خسته تر از سانسور ... کمتر از چند ثانیه تصمیم برای تمام شدنش جدی شد و نیم ساعت طول کشید تا تمام نوشته هایم را پاک کردم ... دق کردم! مثل این بود که تمام دفتر هایت را ریز ریز کنی ...
آخ ... دلم برای رنگ طلایی اش تنگ می ماند ...
ولی خلاص شدم از سانسور ... دومینم را فردا ثبت می کنم ... و نمی دانم کِی می توانم آن را به عنوان وبلاگم بپذیرم