اصلاً حوصله تکرار حرفای تکراری ندارم ... خسته شدم خسته ی خسته ... میخوام تنها باشم ...

شب چهار دهم .

هیچ دلم نمی خواهد خدا باشم

شب سیزدهم

و عشق ...

خانه ام

گرچه چند روز بیشتر نبود ولی عجیب دلم برایت تنگ می شد ، چهار دیواریهء کوچکمان را با این شکوفه های سفید و صورتی قشنگ تر کردی ... تو چه صادقانه دوستم داری ... اینجا بودن را نمی خواهم ... تنها دلیل ماندنم تویی و این نگاه هایت

خصوصی !

نمیدانم اینها تقصیر توست یا من ولی من از این وضع عذاب می کشم ، گرچه حال و روزِ جدیدی نیست ...هر بار که می بینمت بیشتر در باید ها و نباید ها گم شده ای، هنوز به عالم و آدم مدیون مانده ای ، انگار جز من کسی تو را منحرف نمی کرد و من که نمی دانم تو از من چه می بینی  .... تغییر کرده ایم و من دیگر نمی دانم روزهایت چه طور می گذرد شاید گاه به گاه از پرستو چیزی بشنوم ... و خوب باید از دور نگاه کنم به همه چیز ... باز هم من ! که گاهی یک شب در خانه ات می مانم ، و باز من حرف می زنم شاید از چیزهایی که دوست داری بشنوی ، از قبل هم ساکت تر شده ام و محطاط تر ... گرچه آن روزهاهم اگر جامدادی خنده دار تو نبود دوستی ای بین ما پیش نمی آمد ولی دیگرحال و حوصلهء هیچ آدم جدیدی را ندارم ... این روزها درین داشگاه گند تنهایی روی سر استاد ها شاخ می بینم ، یا برای راه رفتنشان در ذهن ریتم پلنگ صورتی پیدا می کنم ، پاک کُنم را روی میز رها می کنم تا شاید صدای تازه ای بدهد .

از زندگیهء جدید راضی ام ولی عماد همه چیز هست به جز دوست دوران مدرسه ... خیلی حرف ها هست که دیگر نمی توان به کسی گفت ... دردهایی که شاید برای من بزرگ اند ،دلواپسی های یک آدم بزرگ که تا ابد برای من زود است ، گاهی با کودک ماندنم دیگران را عذاب می دهم ، من بزرگ نخواهم شد ...

دفتری ندارم و یا حتی کلاس مشترکی با تو

نگران پرستو هستم ، چه فایده که کسی بداند یا نداند وقتی در جواب کنکور به دنبال کد رشته می گشت من چه حالی داشتم ...

روزگار می گذرد .